️داداشم منو تو خیابون دید…
با جمع دخترا بودیم و حجابم خیلی جالب نبود…
با یه نگاه تند بهم فهموند برو خونه تا بیام…
خیلی ترسیده بودم.. الان میاد حسابی تنبیهم میکنه…
نزدیک غروب رسید خونه…
وضو گرفت دو رکعت نماز خوند…
بعد از نماز گفت: بیا اینجا…
حالا منم ترسیده بودم…
گفت: آبجی بشین…
نشستم…
بیمقدمه شروع کرد حرف زدن راجع به حضرت زهرا سلام الله علیها…
حسابی گریه کرد…
منم گریهام گرفت…
بعد گفت: آبجی میدونی حضرت زهرا چرا روزای آخر صورتشو از امام علی میپوشوند؟؟
نمیخواست علی بفهمه خانمش سیلی خورده و دق نکنه…
آخه غیرت اللهِ…
میدونی بیبی حتی پشت در هم نذاشت چادر از سرش بیفته؟
میدونی چرا امام حسن زود پیر شد؟؟
بخاطر اینکه تو کوچه همراه مادرش بود ولی نتونست کاری براش بکنه…
آبجی حالا اگه میخوای منو دق مرگ نکنی تو خیابون که راه میری مواظب روسری و چادرت باش…
یدفعه ناخودآگاه نره عقب و موهات بیفته بیرون…
من نمیتونم فردای قیامت جواب حضرت زهرا رو بدما…
سرمو پایین انداختم و شروع کردم به گریه کردن…
سرم رو بوسید و گفت: آبجی قسَمت میدم بعد از من مواظب چادرت باش…
از برخوردش خیلی تعجب کردم.. احساس شرمندگی میکردم…
گفتم داداش ان شاالله سایه ات همیشه بالا سرم هست و پیشونیشو بوسیدم…
گذشت تا سه روز بعد که خبر آوردن داداشت تو عملیات والفجر به شهادت رسیده…
یه مدت بعد، لباساشو که آوردن دیدم جای تیر مونده رو پیشونی بندش…
روی سربند یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها…