بچهها كسل بودند و بيحوصله.
حاجي سر در گوش يكي برده بود وزيرچشمي بقيه را ميپاييد.
انگار شيطنتش گل كرده بود.
عراقي آمد تُو و حاجي پشت سرش. بچهها دويدند دور آنها…
حاجيعراقي را سپرد به بچهها و خودش رفت كنار…
آنها هم انگار دلشانميخواست عقدههاشان را سر يك نفر خالي كنند…
ريختند سر عراقيو شروع كردند به مشت و لگد زدن به او…
حاجي هم هيچي نميگفت.فقط نگاه ميكرد…
يكي رفت تفنگش را آورد و گذاشت كنار سر عراقي…
عراقي رنگش پريد و زبان باز كرد كه «بابا، نكُشيد!من از خودتونم.»
وشروع كرد تندتند، لباسهايي را كه كِش رفته بود كندن و غر زدن كه«حاجيجون، تو هم با اين نقشههات.نزديك بود ما رو به كشتن بدي.حالا شبيه عراقيهاييم دليل نميشه كه…»
بچهها ميخنديدند.
حاجی هم می خندید…
شادی روح شهدا صلوات…
آخرین نظرات