?گوزنی بر لب آب چشمهای رفت تا آب بنوشد.
عکس خود را در آب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد.
اما شاخهای بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد.
در همین حین چند شکارچی قصد او کردند. گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید،
صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید، شاخهایش به شاخه درخت گیر کرد و نمیتوانست به تندی بگریزد.
صیادان که همچنان به دنبالش بودند سررسیدند و او را گرفتند.
گوزن چون گرفتار شد با خود گفت: دریغ پاهایم که از آنهاناخشنود بودم نجاتم دادند،
اما شاخهایم که به زیبایی آنها میبالیدم گرفتارم کردند!
? برداشت
چهبسا گاهی از چیزهایی که از آنها ناشکر و گلهمندیم، پلهی صعودمان باشد و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم مایهی سقوطمان …!!!
موضوع: "روانشناسی"
? پادشاهی بود که از یک چشم و یک پا محروم بود.
روزی پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره از او نقاشی کنند.
اماهیچکدام نتوانستند نقاشی زیبایی بکشند؛
آنان چگونه میتوانستند باوجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟!
سرانجام یکی از نقاشان گفت که میتواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد.
✅ نقاشی او فوقالعاده بود و همه را غافلگیر کرد.
او پادشاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛
نشانهگیری بایک چشمبسته و یک پای خمشده!
? برداشت آیا ما میتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؟
ندیدن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنها میتواند حال ما را خوب و روانمان را آرام کند.
? این نوع نگرش، مهارتی آموختنی است و با تمرین، در ذهن ما نهادینه میشود.
کفش هایم را می پوشم و در زندگی قدم میزنم…
من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد…
خوب میدانم که گاه کفش هایم پاهایم را می زنند،
اما من همچنان خواهم رفت؛
زیرا زندگی، ارزش لنگان لنگان رفتن را نیز دارد…
درخت مشکلات…
نجار،یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد.
آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند.
موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند،قبل از ورود،نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد.
بعد با دو دستش،شاخه های درخت را گرفت.
چهره اش بی درنگ تغییر کرد.
خندان وارد خانه شد،همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند،برای فرزندانش قصه گفت،و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند.
از آن جا می توانستند درخت را ببینند.
دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد و دلیل این رفتار نجار را پرسید.
نجار گفت:«آه،این درخت مشکلات من است.
موقع کار،مشکلات فراوانی پیش می آید،اما این مشکلات،مال من است و ربطی هم به همسر و فرزندانم ندارد.
وقتی به خانه می رسم،مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم.
روز بعد،وقتی می خواهم سر کار بروم،دوباره آن ها را از روی شاخه برمی دارم.
جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم،خیلی از مشکلات،دیگر آن جا نیستند،
و بقیه هم خیلی سبک شده اند.
خونه تکونی رو از این?جا شروع کنیم…
یا مقلب القلوب و الابصار…..
آخرین نظرات