داستان پندآموز دست من و خدا...
??دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند.??
پدر رو به دخترش گفت: دخترم دست من را بگير تا از پل رد شويم.
دختر رو به پدر كرد و گفت: من دست تو را نميگيرم تو دست مرا بگير.
پدر گفت: چرا؟ چه فرقي ميكند؟ مهم اين است كه دستم را بگيري و با هم رد شویم.
دخترك گفت:
فرقش اين است كه اگر من دست تو را بگيرم ممكن است هر لحظه دست تو را رها كنم، اما تو اگر دست مرا بگيري هرگز آن را رها نخواهي كرد!
✨ این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است؛ هر گاه ما دست او را بگيریم ممكن است با هر غفلت و ناآگاهي دستش را رها كنیم.
اما اگر از او بخواهیم دستمان را بگيرد، هرگز دستمان را رها نخواهد كرد!
و اين يعنی عشق…
“دعا کنیم فقط خدا دستمونو بگیره"✨
الهی آمین…
آخرین نظرات