امید به مالک دنیا...
در سالی که قحطی شده بود و مردم زانوی غم بغل گرفته بودند،
عارفی غلامی را دید که شادمان است.
به او گفت: چطور در چنین وضعی شادی می کنی؟
غلام: من غلام اربابی هستم که چندین گَله دارد
و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا میدهد،
پس چرا غمگین باشم وقتی به او اعتماد دارم؟
عارف میگوید: از خودم شرم کردم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده
و غم به دل راه نمی دهد
و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست
و نگران روزی خود هستم.!
آخرین نظرات