آغوش پر مهر خدا...
نمیدانم چرا از خاطرات تلخ، خرسندم
که بین اینهمه دلواپسی ها، باز می خندم
نمیدانم صبورم کرده زخم از دوستان خوردن!
نه…شاید تکه سنگی از تبار بغض الوندم
پر از تنهایی ام، میترسم از حس صمیمیت
تمام فعلهای مفردم را جمع می بندم
اگرچه راه و رسم دلبری ها را نمی دانم
همیشه متهم بودم که لبخندست ترفندم
گناهم کم نیاوردن علی رغم شکستن هاست
شبیه رویش هرباره در پایان اسفندم
کسی را در حریم امن«من»با«من»نمیخواهم
فقط محتاج آغوش پر از مهر خداوندم…
آخرین نظرات