در سالی که قحطی شده بود و مردم زانوی غم بغل گرفته بودند، عارفی غلامی را دید که شادمان است. به او گفت: چطور در چنین وضعی شادی می کنی؟ غلام: من غلام اربابی هستم که چندین گَله دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا میدهد، پس چرا غمگین باشم وقتی به او… بیشتر »
آخرین نظرات