? پیرمردی در روستایی هرروز برای نماز صبح از منزل خارج وبه مسجدمی رفت.
دریک روز بارانی پیرمرد صبح برای نماز از خانه بیرون آمد
چند قدمی که رفت در چاله ای افتاد، خیس وگلی شد…
به خانه بازگشت لباس راعوض کرد ودوباره برگشت…
پس از مسافتی برای بار دوم خیس و گلی شد.
برگشت لباس راعوض کرد ازخانه برای نماز خارج شد.
دید جلوی درمسجد، جوانی چراغ به دست ایستاده است.
سلام کرد و راهی مسجد شدند.
هنگام ورود به مسجد دید جوان وارد مسجد نشد.
پرسید: ای جوان برای نماز وارد مسجد نمی شوی؟
جوان گفت نه ، ای پیر ،من شیطان هستم…
برای بار اول که بازگشتی خدابه فرشتگان گفت: تمام گناهان او را بخشیدم.
برای باردوم که بازگشتی خدا به فرشتگان گفت: تمام گناهان اهل خانه او را بخشیدم .
ترسیدم اگر برای بار سوم در چاله بیفتی , خداوند به فرشتگان بگوید تمام گناهان اهل روستا رابخشیدم که من این همه تلاش برای گمراهی آنان داشتم.
برای همین آمدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسی.
گر تو آن پیر خرابات باشی
فارغ ز بد و بنده ی الله باشی
شیطان به رهت همچو چراغی بشود
تا در محضر دوست همیشه حاضر باشی…
آخرین نظرات