?بوسیدن دست پدر و مادر
چند روز پیش به قصد دیدار پدرومادرم راهی شدم. بین راه نیت کردم که برای خشنودی قلب نازنین امام زمانم(عج) دست پدرومادرم را بوسه بزنم. در این دوره زمانه کار سختی است.
تپش قلبم زیاد شده بود، اما باید روی عهدم میماندم. رسیدم به خانۀ پدریام، مادرم را که دیدم، خم شدم و دستش را بوسیدم، رفتم به سراغ پدرم و دست پدرم را هم بوسیدم. چقدر خوشحال بودم که توانستم دل امام زمانم را شاد کنم و گستاخانه منتظر پاداش الهی… .
شب در عالم خواب رویای قشنگی نصیبم شد؛ درست و بهطور واضح کل ماجرا یادم نیست، اما آنچه در ذهنم مانده و از شوق قلبم را لبریز کرده این است: «جریان پیراهن مشکی نوکریام بود که مادرم در عالم خواب خطاب به من گفت: «انشاءالله [شهید] شدی این پیراهن را برایم میآورند». در عالم خواب از عمق دل گفتم: «انشاءالله» در همین حین خواهرم فاطمه رو کرد به من و گفت: «به شرط عاش قلبی…».
الهی، یا مولای بذکرک عاش قلبی، با یاد تو آرامم، چقدر زود مزد کار به این قشنگی را خدا داد. بعد از آن عهد میکنم؛ «خدایا هربار که پدرومادر را دیدم، دستانشان را ببوسم».
شک ندارم به تو نزدیکتر میشوم.
خدایا از سالگرد شهادت همۀ دوستانم روزها میگذرد، حتی چندین شهید مدافع حرم دیگر هم از شهدای فاطمیون به رفقایم پیوستند.
خدایا من هنوز شوق رسیدن دارم، نمیدانم چه کار باید بکنم که به این هدفم برسم؟!
خدایا از رحمتت نا امید نمیشوم و روز به روز برای نزدیک شدن به درگاه کبریاییات تلاش میکنم.
خدایا ایام شهادت مادرم فاطمه زهرا(س) نزدیک است، از همان اوایل جوانیام زندگیام را وقف ایشان نمودم.
همیشه آرزو داشتم از سادات بودم تا [اینکه] به توفیق شما و نظر مادر، مرا به دامادی قبول کرد.
رویم سیاه است، پسر خوبی برایش نبودم، اما فرزند هرقدر هم بد باشد، برای پدر و مادرش عزیز است و قابل بخشش.
خدایا تو از مادر به بندگانت مهربانتری.
اینبار جبیبهات؛ فاطمه زهرا سلاماللهعلیها را به درگاهت شفیع قرار میدهم.
خدایا تو را به فاطمه سوگند از من بگذر و مرا ببخش. تو را به حضرت زهرا سلاماللهعلیها قسم، مرا هم به خیل شهدای درگاهت راه بده.
خدایا اگر مدد بدهی عهدی جدید با تو میبندم؛ از همین امروز.
تو کمکم کنی بهتر میشوم، تو دستم را بگیری عزیز میشوم.
میخواهم آنقدر خوب شوم تا خودت خریدار من شوی.
یا مولای بذکرک عاش قلبی!
جز تو هیچکس نمیتواند آرامم کند.
خدایا به من توفیق بده خودسازی داشته باشم؛ به من توفیق بده تا آخرین نفسی که تو برایم در سرنوشتم نوشتهای، برای اسلام جهاد کنم؛ از جهاد در عرصۀ فرهنگ گرفته تا دفاع و نوکری از حرم اهل بیت علیهمالسلام.
خدایا بر من منت بگذار و طعم شیرین شهادت را در ایام جوانی بر من بچشان.
آمین
خدایا به من توفیق بده با پیراهن مشکی عزای فاطمه زهرا سلاماللهعلیها امسال به جهاد بروم.
خدایا مرا از رحمتت نا امید نکن.
دست نوشته شهید محسن حججی در صفحه 16، 17، 18 و 19دی یادگار1395
توسل به حضرت زهرا(س)
خدایا اعتراف میکنم گذشته خوبی نداشتهام؛ بندۀ خوبی برایت نبودهام؛ خیلیها مرا به چشم گناه دیدهاند، خیلیها مرا به چشم گنهکار میشناسند.
خدایا تو بیش از همه بر من آگاهی؛ خوب و بدم را میدانی و از گذشتهام باخبری.
حال که به درگاهت آمدهام، جز شرمندگی و پشیمانی چیزی ندارم.
خدایا تو را به حبیبهات فاطمه زهرا(س) قسم میدهم از گذشتهام بگذر و مرا ببخش.
خدایا اگر تو کمکم نکنی، در منجلاب گناه غرق میشوم. من به خودی خود در برابر شیطان و گناه ضعیفم، مگر اینکه تو به فریادم برسی.
خدایا من آنگونه که اولیایت، شهدایت و خوبانت بندگیات را کردند، بندۀ خوبی برایت نبودهام، اما امید به رحمتت اینگونه جسارتم بخشیده که باری دیگر به آستانت پناه برم.
خدایا دستم را بگیر و سرنوشتی برایم رقم بزن که برای خوبانت رقم زدی.
خدایا این روسیاه پرگناه را هم به خیل شهدای درگاهت راه بده تا عالمیان به رحمتت پی ببرند.
خدایا تو را به پهلوی شکستۀ فاطمه(س) قسم؛ تو را به صبر امیرالمومنین قسم؛ مرا در ایام فاطمیه بپذیر و توفیق نوکری و خادمی حضرت زینب(س) را بر من عطا کن.
خدایا تو اگر بخواهی، احدی نمیتواند مانع رفتنم بشود. ای خدای محمد، ای خدای علی، ای خدای فاطمه، ای خدای حسن و ای خدای حسین… .
تو را به این پنج نور مقدس قسم میدهم مرا از رحمتت نا امید نکن و مرا هم بپذیر… .
خدایا دیگر برای شهادتم وقتی تعیین نمیکنم، اما تمنا میکنم سرنوشتم را ختم به شهادت قرار بدهی و این روسیاه را هم روسفید قبول کنی.
16بهمن1395
(دست نوشته شهید محسن حججی در صفحه 18 و 19 بهمن یادگار 1395)
یه داستان شیرین…
یکی تعریف می کرد:کوچیک که بودم یه روز با دوستم رفتیم به مغازه خشکبار فروشی پدرم در بازار.
پدرم کلی دوستم رو تحویل گرفت و بهش گفت یک مشت آجیل برای خودت بردار.
دوستم قبول نکرد.
از پدرم اصرار و از اون انکار.
تا اینکه پدرم, خودش یک مشت آجیل برداشت و ریخت تو جیبها و مشت دوستم.
از دوستم پرسیدم:تو که اهل تعارف نبودی, چرا هرچه پدرم اصرار کرد, همون اول, خودت برنداشتی؟
دوستم خیلی قشنگ جواب داد:آخه مشتهای بابات بزرگتره…
خدایا در آخرین روزهای این سال، اقرار می کنم که مشت من کوچیکه…
ظرف عقلم خیلی محدوده…
و دیوار فهمم کوتاست…
پس به لطف و کرمت ازت می خوام که با مشت خودت از هر چی که خیر و صلاحمونه و عقلم بهش قد نمی ده,
زندگی دوستانم و خودم و همه خانواده ها را پر کنی…
آمین…
مهدی جان
با شنبه ی بی دوست چه سازد دلِ بیتاب
ای جمعه نرو جان خودت دست نگهدار…
اللهم عجل لولیک الفرج…
صلوات…
آخرین نظرات